تمام این مدت اینقدر به خودم مغرور بودم که باور نمیکردم که اگر روزی بری اینقد شکست میخورم اینقد میشکنم.... تمام این روزها رو به امید دوباره برگشتنت گذراندم.... نمیدونم احساست یه من چه قد تغییر کرده... نمیدانم هنوز هم مثل گذشته دوستم داری..... مرتضی عشق من تو این روزهای تلخ خیلی بیشتر از قبل شده... شاید یه ضربه ای باید بهم میخورد تا میفهمیدم که چه قد دوستت دارم.... دوستت دارم به حرف نیست به زمان بودن نیست... مرتضی دوستت دارم....
امروز از صبح همش دلنگرانت بودم..... همش یه دلشوره عجیبی داشتم.... وقتی جواب اس رو دادی یه خورده آروم گرفتم....مرتضی دلم خیلی پیشته.. این روزا همش بهت فکر میکنم... کاش این روزا زودتر و زودتر بگذره...
امروز ساعت11 به زور از خواب بیدار شدم... حال و حوصله نداشتم...مثل یه مرده متحرک بودم...گوشیم رو از روی میز برداشتم...یه شماره ناآشنا بود حتی حوصله خوندن اس رو هم نداشتم...ولی یه چیزی تهه دلم گفت شاید... اس رو که خوندم تمام تلاشم رو کردم اشکام نریزه.... تو این چند روزه داشتم از بیخبریت دیوونه میشدم....همین که حالت خوبه و سالمی کلی خدا رو شکر کردم...مرتضی جان بهترینم....من عهد کردم کنارت بمونم به عشقت ....میخوام فقط و فقط تو رو داشته باشم.... به همون کربلایی که رفتی یه امام حسین من دوستت دارم و این اتفاق فقط به خاطر ترس از دست دادنت افتاد.... بعد تو میخواستم دنیا نباشه.....مرتضی میشه همه چیز درست بشه... دوباره برگردیم به همون روزا....خدایا کمکمون کن تا بتونم همه چیز رو از نو بسازیم.............
اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری...
بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود !
« دکتر علی شریعتی »
وقتی.....
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم.
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم.
و چه سخت است.
تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است،
مثل تنها مردن !
«دکتر علی شریعتی»
باتو، آهوان این صحرا دوستان همبازی مناند
باتو، کوه ها حامیان وفادار خاندان مناند
باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود میخواباند
ابر، حریری است که برگاهواره ی من کشیدهاند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایهی ماست در دست خویش دارد
باتو، دریا با من مهربانی میکند
باتو، سپیدهی هرصبح بر گونه ام بوسه میزند
باتو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه میزند
باتو، من با بهار میرویم
باتو، من در عطر یاس ها پخش میشوم
باتو، من درشیرهی هر نبات میجوشم
باتو، من در هر شکوفه میشکفم
باتو، من در طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق میکشم، درحلقوم مرغان عاشق میخوانم در غلغل چشمه ها میخندم، در نای جویباران زمزمه میکنم
باتو، من در روح طبیعت پنهانم
باتو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را مینوشم
باتو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، درتنهایی این بیکسی، غرقهی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران مناند و پرندگان خواهران مناند وگلها کودکان مناند واندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی مناند وب وی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوشترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای مناند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا میآزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار مناند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفتهاند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خود به کینه میفشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گستردهاند
وطناب گهواره ام را از دست مادرم ربودهاند و بر گردنم افکندهاند
بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا میبلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشتاند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیدهی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار میمیرم
بی تو، من در عطر یاس ها میگریم
بی تو، من در شیرهی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس میکنم.
بی تو، من با هر برگ پائیزی میافتم. بی تو، من در چنگ طبیعت تنها میخشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد میبرم
بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، درتنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمردهی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطرهی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ و پرکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من،
بوی پونه، پیک و پیغامینه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من،
شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای مناند.
چه سخت خدا داره ازم امتحان میگیره....اومدم تقلب کنم ولی مچم رو گرفت بدجور ترسیدم با خودم گفتم خدا میخوای با من چی کار کنی....ترس تمام وجودم رو گرفت....اخه من سر جلسه تقلب کرده بودم خواستم خدا نفهمه.... ولی فهمید اول فهمید و بروم نیورد ....دیدم حالا که خدا هیچی نمیگه شاید میخواد من نمره ام خوب بشه بذار یکی دیگه از مشکلاتم رو با تقلب حل کنم.. دیدم بازم خدا حواسشو پرت کرد که انگاری من ندیدم....با خودم گفتم چه قد خدا مهربونه....و من همین طور سرگرم تقلب بودم و گاهی خدا فریاد میزد هییییییییییییییس سرت رو برگه ی خودت باشه ولی من به حرفش گوش نمیکردم...جواب تمام سوالها رو یاد داشتم دلم میگفت که چه طوری حل میشه ولی نوشتنش بیانش واسه من سخت بود جراتش رو نداشتم... بقل دستیهام همه یک کلمه مینوشتن من هم همان را نوشتم و برگم رو بالا گرفتم.... هنوز هم خدا بعد این همه سال مردودی چه قد امتحانش را سخت میگیرد....
توی تک تکه ثانیه هام به تو فکر میکنم.... به این که چی شد که اینجوری شد... چرا نتونستم درست تصمیم بگیرم تا که به اینجا نرسیم....مرتضی فکر کردن به آینده یک کابوس شده واسم.... دلم میخواد تیک تیک ساعت رو نگه دارم توی همین لحظه بمیرم.... آینده ای که تو توش نباشی احساسی نباشه عشقی نباشه.... یا آینده ای که تو باشی ولی پر شک باشی پر بی اعتمادی باشی....
تمام اینها مثل خوره داره مغضم میخوره....مرتضی حتی اگه بری حتی اگه دیگه نباشی...خاطرات همین چند ماهه واسم دنیایی می ارزه....من کنار تو به آرامش رسیدم کنار تو عشق پیدا کردم....تو شدی تمام دنیام.....تنها ترس از دست دادنت بود که به اینجا رسوندمون....البته من هم یه سری اشتباه کردم ولی عاشقت بودم و هستم.....هنوزم باور ندارم که رفتی هنوزم امید دارم که برگردی...میگم برو با کسی که لیاقتت رو داشته باشه میگم واست دعا میکنم اره دعا میکنم...ولی دیگه چیزی از مهسا نمیمونه....نمیدونم باید چیکار کنم...فقط منتظرم تا ببینم سرنوشت چی میشه....
سلااااااااااااااااااام خوفی؟
کجایییییییییییییییی؟ دلم تنگته؟ تو چی به من فکر میکنی؟
اینجا هوا برفیه... هوای دو نفره واسه قدم زدن توی یرف......
سرما خوردم....دندونم درد میکنه...سرم و گلوم هم شدید.........
ولییییییییییییی....
درد دوریت خیلی بیشتره.....
که دیگه این دردهارو نمیفهمم............
نیستی تا حال و روزم رو ببینی.....
مامان وبابا خیلی هوامو دارن..........
نمیزارن تنها بمونم همش میبرنم بیرون یه جوری میخوان کمکم کنن تا فراموش کنم.......... ولی من دلم میخواد تنها باشم تو خودم باشم فقط و فقط فکر کنم.....
راستییییییییییییییی بدجنششششششششششششش!!!!!!!!!!!!!
چی به مامانم گفتی چه جوری رفتار کردی هااااااااااااااااااااااا؟که
مامانم اینقده هواتو داره امروز واست آش پشت پا درست کرده که به سلامتی بری و برگردی....
اگه میام اینجا واسه این نیست که تو اینها رو بخونی و دلت واسم بسوزه و برگردی....
میام اینها رو مینویسم تا یه ذره درد نبودنت کم بشه....
میخوام فقط بهت ثابت کنم که احساسم الکی نبود واقعی بود.... فقط و فقط مال تو بود حالا تو خواستی بری و دست کس دیگه ای رو بگری خدا پشت و پناهت ...این رو بدون یکی هست که واسه خوشبختیت همیشه دعا میکنه.........
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
شبنامه های
شبگرد...
و آدرس
siya-sefid.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.