شبنامه های شبگرد...

چهارمین روز بعد رفتنت....

امروز ساعت11 به زور از خواب بیدار شدم... حال و حوصله نداشتم...مثل یه مرده متحرک بودم...گوشیم رو از روی میز برداشتم...یه شماره ناآشنا بود حتی حوصله خوندن اس رو هم نداشتم...ولی یه چیزی تهه دلم گفت شاید... اس رو که خوندم تمام تلاشم رو کردم اشکام نریزه.... تو این چند روزه داشتم از بیخبریت دیوونه میشدم....همین که حالت خوبه و سالمی کلی خدا رو شکر کردم...مرتضی جان بهترینم....من عهد کردم کنارت بمونم به عشقت ....میخوام فقط و فقط تو رو داشته باشم.... به همون کربلایی که رفتی یه امام حسین من دوستت دارم و این اتفاق فقط به خاطر ترس از دست دادنت افتاد.... بعد تو میخواستم دنیا نباشه.....مرتضی میشه همه چیز درست بشه... دوباره برگردیم به همون روزا....خدایا کمکمون کن تا بتونم همه چیز رو از نو بسازیم.............
+ نوشته شده در دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,ساعت 12:21 توسط mahsa |